ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ثنا جون

سقوط ملوسک با مامانش

نازنینم ملوسکم عزیزم کودکم روزت مبارک بازم تأخیر نانازم روز پنجشنبه شام خونه عمه زهرا دعوت داشتیم غروب بابا هم آمد و آماده شدیم که بریم من کفشهای تو رو پوشیدم و بغلت کردم که از پله ها بریم پائین بابا هم داشت لامپها رو خاموش میکرد که بعد در قفل کنه من و تو هم راه افتدیم سه تا پله مونده بود به پاگرد همسایه پایینی که نمیدونم چی شد که پاهام از زانو خم شد و با زانو آمدم پائین تو هم توی بغلم وقتی که به پاگرد رسیدم تو از روی دستم با پشت برگشتی و پشت سرت محکم خورد زمین با یه صدای بلند . بابا از بالا آمد پائین و کیانا و مامانش هم از خونشون آمدن بیرون چند دقیقه او...
18 مهر 1390

فرشته مامان برزگ شده

پریشب خونه ی مامانی بودیم تو رفتی سراغ یکی از کابینتا و وسایلش رو در آوردی صدات کردم و گفتم ثنا ظرفها رو در نیار بیا برو ظرفهای خودت رو بیار غذا درست کن من گشنمه اول سبدی رو که دستت بود گذاشتی توی کابینت خواستی در رو ببندی که بهت گفتم اونی رو که رو زمینه هم بردار مثل بچه های خوب اون ظرف هم گذاشتی توی کابینت و درو بستی و رفتی مایتابه خودت رو از توی اسباب بازیات آوردی قاشق خودت رو هم از خاله گرفتی آمدی نشستی کنار من باقاشق توی تابه رو همزدی و قاشق رو گذاشتی دهنم مثلاً داری بهم غذا میدی منم الکی دهنم رو می جنبوندم و ملچ ملوچ میکردم تو هم همچین نگاهم میکردی که میخواستم خودتم بخورم و تند تند بهم غذا میدادی بعد بهت گفتم فقط به من نده خودت هم بخور...
18 مهر 1390

مسافرت رفتن فرشته

جمعه ٢٥ شهریور بود که رفتیم شمال مامانیا با هم رفتم و خودمون با عمه اینها با اتوبوس رفتیم خودمون حدود ساعت ٦ بعد ازظهر چند ساعت بعد از مامانیا رسیدیم رویان خیلی خوش گذشت. هروقت که میرفتیم کنار دریا باید تو رو به زور نگه میداشتیم تا توی آب نری ولی یک بار که ظهر رفتیم کنار دریا و آفتاب بود رفتی توی آب حسابی بازی کردی وقتی که خسته شدی هرکاری میکردم تو آب وای نمیستادی و خودت رو خیس خیس به من میچسبودی، آوردیمت بیرون و لباسهاتو عوض کردیم تو هم خوابیدی وقتی که بیدار شدی بازهم میخواستی بیری توی آب ولی دیگه لباس نداشتی. یه روز هم رفتیم جنگل بعد از ناهار هم رفتیم آبشار آب پری آنجا هوا خنک بود برا...
10 مهر 1390

جیگرتر شدن ملوسک

ملوسک مامان روز به روز با مزه تر میشه اینم چند تا از کارهای جیگر طلا وقتی که از بیرون میرسیم خونه چون خونمون طبقه سوم من و بابا نفسمون بند میاد و نفس نفس میزنیم بعد تو هم شروع میکنی نفس نفس زدن انگار که با پای خودت از پله ها آمدی بالا. یک بار که داشتی با کتاب خاله محدثه بازی میکردی صفحه اول کتاب که بسم ا.. داره رو باز کردی و شروع کردی به صلوات فرستادن مَمَ. شب قدر هم من داشتم دعا میخوندم یه کتاب کوچیک هم دادم دستت تو هم شروع کردی ورق زدن پچ پچ کردن انگار که داری دعا میخونی الهی فدای آن دعا خوندنت بشم ولی کمی بعد خسته شدی و وقتی که من دعا میخوندم و حواسم به تو نبود شروع میکردی داد زدن تا من توجه هم به تو جلب بشه شیطون بلا. ...
4 مهر 1390

بدون عنوان

چند روزی سیستمم خراب بود و نتونستم مطلب جدید برات بنویسم عزیز دلم پنجشنبه ٩٠/٥/١٣رفتیم خونه مامانی گلی و بعد از ظهر توی حیاط استخرت رو پر آب کردیم و تا آب بازی کنی حسابی حال کردی یه دل سیر آب بازی کردی دیگه خودت خسته شده بودی میخواستی بیا بیرون که با خاله سارا شیلنگ آب رو روتنت گرفتیم و بعد آوردیمت بیرون وقتی که خشکت کردیم و لباساتو پوشیدیم از خستگی خوابت برد. جمعه بعد از ظهر دو تایی آماده شدیم و تو هم لباس کفشدوزکیت رو پوشیدی بالها رو برات گذاشتم تل شاخک دارت رو هم برات گذاشتم یه فرشته ناز شده بودی باهم رفتیم تولد کیانا . اول بغلم بودی و پائین نمی آمدی . اونجا هم مثل خونه خودمون به بادکنکها و وسایل ...
4 مهر 1390

پایان هجده ماهگی فرشته

امروز ملوسکم، عروسک جیگرکم نازگلکم 18 ماهت تموم میشه و وارد 19 ماهگی میشی. این هفته بابا تعطیلات تابستونیش بود ولی جایی نرفتیم و تو این هفته رو پیش بابا بودی ولی حسابی بابارو اذیت کردی لجبازی میکردی غذا نمیخوردی و شیطونی میکردی تا اینکه بابا دیروز بردت خونه ی مامانی تو هم کلی ذوق کرده بودی مامانی میگفت کل روز دست خاله سارا رو میگرفتی و راه میرفتی بدون خاله جایی نمی رفتی.آنقدر به خاله و مامانی اینا وابسته شدی که دوروز نرفتی خونشون شروع کردی به اذیت کردن. ...
4 مهر 1390

بدون عنوان

  مریض شدن فرشته جمعه ۱۰/۴/۹۰ صبح مامانی گلی زنگ زد که صبحانه بریم آنجا. همون صبح کمی تب داشتی بعد از ظهر که آمدیم خونه خودمون تبت شدید شد بهت قطره استامینوفن دادم اما تبت پائین نیومد تا شنبه بعد از ظهر که با مامانی بردیمت دکتر یه سری دارو نوشت و ۲ تا آمپول کلی گریه کردی موقع زدن آمپولها آوردیمت خونه کمی تبت آمد پائین ولی مدام تبت بالا پائین میرفت تا یکشنبه شب که مامانی بتول و عموها و عمه ها آمدن خونمون. ملوسک مامان همچنان تب داشت مدام دست و پات رو آب میزدیم ولی فایده نداشت شب ساعت ۲ خوابیدیم و گوشی ام رو یک ساعت یک بار روی زنگ گذاشته بودم که بیدار شم و حواسم بهت ب...
4 مهر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد